بنویس

دوباره برگشتم به بلاگ و وبلاگ رو می خونم
واقعا از خیلی از پست ها حالم خوب می شود. از شنیدن صدای ضربان زندگی از قلم دوستان نویسنده بلاگی.
و چقدر محاتجم به این صدا
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

هنوزم هنوز

ته ته دلم رو که میگردم هنوز دوست دارم نویسنده بشم
یعنی میشه که بشه؟؟؟!!!



+ پی نوشت:
حالم از این مدل پست های تویتری بهم میخوره.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

ستاره خاموش

و ستاره هایی که دیگر روشن نمی شوند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

مرور کتاب

یکی از فانتزی های کاریم این بود که مرورگر کتاب بشم. یعنی پول بگیرم برای نوشتن مرور کتاب
امشب بالاخره بهش نزدیک شدم. برای #کتابشهر قرار شده که کتاب بهم امانت بدن من بخونم و مرور بنویسم
دل خوش کنکش اینه که دیگه پول کتاب نمیدم
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

غم

تا حالا معمولا خبرهای بد (معمولا فوت عزیزان ) رو به بدترین شکل ممکن متوجه شدم. یعنی بدون هیچ زمینه سازی و ایجاد آمادگی، یک دفعه با خبر مواجه شده ام.

اولین عکس العملم معمولا یخ زدن است. یعنی در جای خودم میخکوب میشم. و بعد از آن متوسل به انکار میشم. و تلاش می کنم که به منبعی دست پیدا کنم که خبر را از بیخ و بن تکذیب کنه. اما معمولا این تلاش منجر به تثبیت خبر می شود. و چاره ای جز پذیرش خبر برایم نمی ماند. و این جاست که تازه واکنش های احساسی که بقیه  از خود نشان می دهند از من سر می زند.
و در این حالت متنفر می شوم از آدم هایی که می گویند صبرش تمام شده. یا این که  آروم بود. یا در نگاه اول می گویند چقدر خوب برخورد کرد

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

یه فرصت فوق العاده

همیشه برای شروع کاری یا تغییر و تحولی دنبال هم زمانی آن با یک نو شدن در زمان می گردیم. مثلا میگیم:
از اول صبح شروع می کنم.
باشه دیگه اول هفته
از اول ماه بعد دیگه این کار رو نمیکنم.
تو سال جدید می خوام یه آدم جدید بشم.

الان یه فرصت جدید پیش اومده که تا مدت ها دیگه تکرار نمیشه و این فرصت فقط و فقط واسه ماهاست که الان هستیم و نسل بعد از ما اون رو تجربه نمی کنه اجتمالا

و اون فرصت اینه که بگی از اول قرن میخوام متحول بشم
۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

نشسته ام به در نگاه می کنم

نشسته ام به در نگاه می کنم. الان دو ساعتی است که منتظرم از در بیایی مثل هر سه شنبه شب. از در بیایی و من لبخند زیبای تو را ببینم و از خود بی خود شوم.

گارسون برای چندمین بار می آید. و من دو تا فنجان قهوه سفارش می دهم. نزدیک است که سر و کله ات پیدا شود. همیشه همین حوالی پیدات می شود. و منِ دیوانه هر هفته یکی دو ساعت زودتر اینجا منتظر می نشینم.

اینبار دیر کردی. قهوه سرد شده است. نکند نیایی؟ دلشوره گرفتم. تو هیچ وقت دیر نمی کردی. نکند که اتفاقی برایت.......... خدا نکند این چه فکری است که من می کنم. اما اگر قرار بود بیایی تا الان آماده بودی. بلند می شوم. و مثل هر بار خودم پول میز را حساب می کنم. و از کافه خارج می شوم. هوا رو به سردی رفته است. چقدر شب های سرد دلنشین تر است. دست هایم را زیر بغلم قایم می کنم و سرم را در یقه پیراهنم فرو می برم. صدای برگ های خشک تازه از درخت افتاده هم دم من می شود. کاش هندزفری را آورده بودم .

دیدمت. تو قرار سه شنبه ها را یاد نرفته. آخر مگر می شود آدم قرار چندین و چند ساله اش را فراموش کند. می ایستم و سیر نگاهت می کنم. مثل هر بار هواست به من نیست. و مشغول غذا دادن به بچه هایت هستی. حق داشتی به کافه نیایی، بچه های امروزی با کافه غریبه اند و عاشق فست فود و پیتزا هستند. پشت شیشه محو تماشای توام. کاش می توانستم بیایم داخل. بیام داخل و روبرویت بنشینم به تو نگاه کنم. کاش یک بار و فقط یک بار توان این را داشتم که به تو بگویم عاشقت هستم.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

چه می نویسید؟

یه سوال اگر روزی بخواید بنویسید در مورد چی می نویسید؟

.


.


.


.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

آمدی جانش به قربانت

آقاگل پستی در مورد بازگشت رونالدو به منچستر ننوشت گفتم من کمی کیبرد فرسایی کنم.
آقای کریستینو رونالدو پرتقالی بعد ستاره شدن در باشگاه منچستر به صورت بازیکن آزاد راهی رئال مادرید شدند. حالا بازیکن آزاد یعنی چه؟بذارید به صورت ملموس بگم اگر برده ای آزاد باشه دیگه خرید و فروش نمیشه یعنی اگر بره واسه یکی دیگه کار کنه به صاحبش پول نمیدن. جناب رونالدو هم تحت یه قرداد با باشگاه منچستر بود که قردادش رو تمدید نکرد و در پایان قراردادش بدون اینکه یه پنی به باشگاه منچستر برسه راهی رئال مادرید شد. بالاخره پس از اینکه دوراش زد و خوشگذرونی هاش کرد. و پیر شد. حالا دوباره فیلش یاد هندوستان کرد و برگشت به منچستر یونایتد. و جا داره بگم که آمدی جانش به قربانت ولی حالا چرا........

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

لعنت

نزدیک به یک سال از آخرین پست اینجا می گذرد.
در این یک سال حس می کنم از جوانی گذشته ام و پا به عرصه بزرگسالی گذاشته ام.
لعنت به بزرگسالی و همه دغدغه های ذهنی اش.
چُنان ذهنم به مسائل ریز و درشت مشغول است که توان روزانه نویسی و ثبت خاطرات هم ندارم.
ولی بس است این ناله کردن ها باید برخیزم.......


پ.ن : یه اتفاقی در این سال افتاد که می ارزد به تمام مشغولیت ها و...... آنهم اضافه شدن یک عضو کوچولو موچولو به جمع دو نفر ما
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی