نشسته ام به در نگاه می کنم. الان دو ساعتی است که منتظرم از در بیایی مثل هر سه شنبه شب. از در بیایی و من لبخند زیبای تو را ببینم و از خود بی خود شوم.

گارسون برای چندمین بار می آید. و من دو تا فنجان قهوه سفارش می دهم. نزدیک است که سر و کله ات پیدا شود. همیشه همین حوالی پیدات می شود. و منِ دیوانه هر هفته یکی دو ساعت زودتر اینجا منتظر می نشینم.

اینبار دیر کردی. قهوه سرد شده است. نکند نیایی؟ دلشوره گرفتم. تو هیچ وقت دیر نمی کردی. نکند که اتفاقی برایت.......... خدا نکند این چه فکری است که من می کنم. اما اگر قرار بود بیایی تا الان آماده بودی. بلند می شوم. و مثل هر بار خودم پول میز را حساب می کنم. و از کافه خارج می شوم. هوا رو به سردی رفته است. چقدر شب های سرد دلنشین تر است. دست هایم را زیر بغلم قایم می کنم و سرم را در یقه پیراهنم فرو می برم. صدای برگ های خشک تازه از درخت افتاده هم دم من می شود. کاش هندزفری را آورده بودم .

دیدمت. تو قرار سه شنبه ها را یاد نرفته. آخر مگر می شود آدم قرار چندین و چند ساله اش را فراموش کند. می ایستم و سیر نگاهت می کنم. مثل هر بار هواست به من نیست. و مشغول غذا دادن به بچه هایت هستی. حق داشتی به کافه نیایی، بچه های امروزی با کافه غریبه اند و عاشق فست فود و پیتزا هستند. پشت شیشه محو تماشای توام. کاش می توانستم بیایم داخل. بیام داخل و روبرویت بنشینم به تو نگاه کنم. کاش یک بار و فقط یک بار توان این را داشتم که به تو بگویم عاشقت هستم.