... ولی او رفت آخر کلاس و زیر یک پنجره نشست و شروع کرد به نوشتن
" هر روز صبح پشت یک تکه سنگ بزرگ قایم میشد. و یواشکی سرک میکشید. به دریای طلا. همیشه دوست داشت همان بالا بشیند و موجهای دریا را نگاه کند. کم کم که رویش باز میشد آرام آرام می آمد بالای دریا و به آن زل میزد.
این کار هر روزش بود. خورشید عاشق این گندمزار بود. گندمزاری که درست از پائین کوه شروع میشد و میرفت تا ته ته دشت. همان جایی که جوی بزرگ آب مثل یک رودخانه جریان داشت. فقط خورشید نبود که عاشق گندمزار شده بود. دهقان هم به گندم ها عشق میورزید. او هم مثل خورشید صبحها سر پیچ جاده که ده پشت تپه ها را به دشت کشاورزی وصل میکرد، میایستاد و خیره میشد به گندمزار که با نسیم صبحگاهی به رقص آمده بود.
اون روز صبح خورشید هر چه منتظر ماند تا پیرمرد دهقان از راه برسد و باهم به تماشای گندمزار بنشینند. خبری از پیرمرد روستایی نشد. کم کم خورشید راه خود را گرفت و حرکت کرد طرف مزرعه، نزدیک ظهر بود باز هم خبری از دهقان نبود. گندم ها کم کم احساس تشنگی می کردند. خورشید که دید گندم ها گرمشان شده به سرعت به طرف مغرب حرکت کرد.
فردا صبح خورشید قبل از هر چیزی، اول راه روستا را نگاه کرد، تا خبری از دهقان بگیرد. اما هر چه منتظر ماند خبری از
پیرمرد روستایی نشد. آنقدر درگیر پیرمرد بود که متوجه نشد رسیده است بالای گندمزار.
تا نگاهش به گندم ها افتاد، دید از شدت گرما همه سرشان پایین انداخته اند. خورشید
دستش به هر تکه ابری می رسید برای پوشاندن خود استفاده می کرد. ولی این تاثیری بر
تشنگی گندم ها نداشت. گرما امان همه را بریده بود. خورشید هیچ کاری نمی توانست
بکند و از گرمای خودش حالش بهم میخورد. به هر زحمتی بود خودش را به کوه های
مغرب رساند و پشت آنها قایم شد. فردا صبح خورشید اصلا میلی به طلوع نداشت. پیرمرد
مریض بود و نمی توانست از خانه بیرون آید. گندم ها دیگر توان تشنگی را نداشتند.
خورشید از گرمای خود بیزار بود. و خجالت می کشید از پشت کوه ها بیرون بیاید. حال
خورشید از هر چه گرما بود بهم می خورد. و خود و همه گرمای لعنتی خود را پشت کوه
پنهان کرده بود. تا اینکه پسران دهقان با یک تراکتور از راه رسیدند و گندم ها را
درو کردند . خورشید از شدت کنجکاوی به دشت نگاه کرد گندم ها داشتند از بین می
رفتند. آخرین گندم نگاهی به خورشید کرد و گفت: از گرمای خود بیزار نباش همین گرمای
تو باعث شد. که ما به این مرحله برسیم. بالا ترین آرزوی یک گندم یعنی داشتن خوشه
هایی پر از دانه."
...
همان طور که گفتم او نگاهش با همه ما فرق میکرد. نوشتن این متن آغازی بود برای او. وقتی متن بالا را تمام کرد. آهسته به طرف میز مربی رفت. مزاحم خواب مربی نشد، برگه خودش را گذاشت و لبخندی از سر رضایت زد و از کلاس خارج شد. هیچ کس لبخند او را ندید ولی من فرق میکردم آخر ما از همان بچگی باهم بودیم. شاید هم از بدو تولد. البته من که یادم نیست. حتی مادرم هم نمیدانست که ما باهم متولد شدهایم یا نه. ولی از وقتی یادم می آید با هم بودیم، از همان بچگی، شاید هم از بدو تولد...
فقط جسارتا یه موضوعی رو بگم.گاهی جملات محاوره ن و گاهی کتابی، این یه مقدار جذابیت و روان بودن داستان رو کم میکنه.
والبته نوشتن جملات تکراری.
منتظر ادامه کار هستیم :)