هوا گرگ و میش بود. رفتن خورشید سردی هوا رو ملموس تر می کرد. رفتن خورشید باعث می شد مردم هم کم کم از خیابان های شهر همدان بروند. و این ما دانشجویان غریبه بودیم که پس از پایان آخرین کلاس توی خیابان های خلوت شهر به سمت خانه قدم میزدیم. صدای کوبیده شدن برف تازه باریده ما را وادار می کرد بیش تر از پیش معطل کنیم و تا جایی که ممکن است رسیدن به خانه را به تاخیر بی اندازیم. من و دو تا از دوستانم که از سرما یقه های پالتو خود را بالا آورده بودند لیوان های قهوه خودمان را روی میز کافی شاپ گذاشتیم و مثل همیشه برای لذت بردن از فضا خیابان ها در سکوت قدم به خیابان گذاشتیم. چند قدم پایان تر سربازی بود که از سرما داشت دستان خود راه ها می کرد. گاهی به حالشان غبطه می خورم اگر کمی احساس لطیف داشته باشند این اجبار چقدر لذت بخش است در همین اوصاف کم کم جلوی کیوسک پلیس رسیدیم. کیفم رو بالا آوردم تا شال گردنم را بردارم که ناگهان صدایی من رو به خود آورد
- آقا میشه با من تشریف بیارید
بالا آمدن سرم مصادف بود با دیدن چهره افسر پلیس که دقیقا روبروی من ایستاده بود. تنها چیزی که از صورت مات و مبهوت من برمی آمد خروج صوت
-م م م م من؟؟؟؟
بود. افسر پرسید:
- شما دانشجویید درسته؟
-بله!
- دانشجوی دانشگاه صنعتی هستید؟
- بله
- لطف کنید با من بیاید و چند تا سوال رو پاسخ بدید
این حرف افسر کافی بود تا ذهنم فعال بشه و شروع کنه به بررسی احتمال های موجود.
من کاری کردم ولی خودم که می دونم آسه اومدم آسه هم رفتم .
شاید یکی یه کاری کرده انداخته گردن من، نه ، افسر گفت لطف کنید با مجرم که انجوری حرف نمی زنن شاید هم میخواد خرم کنه بدون زور من رو دستگیر کنه
شاید هم یکی از بچه ها یک کاری کرده میخوان از من آمار بگیرن، یا ابوالفضل ، آرش
-پیس پیس
این صدای دوستام بود که با رعایت فاصله ایمنی من رو صدا میزدن و همین باعث شد کمی از فکر و خیال فاصله بگیرم
- کجا میری؟؟
با بالا انداختن شونه هام گفتم نمی دونم و دنبال افسر راه افتیدم.
قدم گذاشتن توی کیوسک تمام تصورات من از رو از اونجا رو بهم ریخت. یک اتاقک کوچک با دو ردیف صندلی در طرفین که به یک میز کار ختم می شد افسر بهم اشاره کرد که روی نزدیک ترین صندلی به میز بشینم . نشستن من همراه بود با گذاشتن یک سری برگه جلوم.
دیدن متحویات برگه باعث حالتی از تعجب و خنده در من شد. که با تمام توانم از خندیدن جلوی افسر جلوگیری کردم سوالات فیزیک دبیرستان بود، مبحث نور و آینه...
افسر پرسید:
- شما در دانشگاه فیزیک هم میخوانید؟
-بله
- می تانی اینا رو حل کنی
- بله
سوال ها رو حل کردم و افسر کلی ازم تشکر کرد و یک چای هم باهم خوردیم، موقع خروج از در کیوسک تو این فکر بودم که چه قضایایی میتونم واسه دوستام بسازم
پ.ن:
+ بر اساس داستانی واقعی با دخل و تصرف
+ هر گونه کپی برداری برای نویسنده ایجاد حق خواهد کرد
+ و من الله توفیق