ساعت نزدیک هشت صبح بود، بایستی دستان پتو را از هم مگشادم و از آغوش گرم رخت خواب جدا می شدم، بلاشک این کار سخت ترین کاریست که یک نفر می تواند برای شروع روز خود انتخاب کند.
ساعت نه با دکتر قرار ملاقات داشتم و قرار بود که نتیجه چهار ماه تحقیق و پژوهشم رو ارئه بدهم.
نیم ساعت به موعد مقرر مانده بود که از درب ورودی جدید دانشگاه وارد شدم و بایستی تا نقطه مقابل بروم. هیشه این سوال ذهنم را مشغول می کرد که چرا دانشکده مهندسی را در دورترین نقطه دانشگاه ساخته اند
بعد از ورود به دانشکده برای پیدا کردن محل حضور استاد کار سختی نداشتم فقط کافی بود بوی کاپیتان بلک رو دنبال کنم حتما به فردی می رسیدم که با موی و ریش زیر لبی سفید مشغول کشیدن پیپ است.
با خوشحالی نتیاجم رو به استاد ارائه کردم استاد گفت اینا چیه؟
- آقای دکتر نتیجه تحقیقاتم است
- تحقیقات در مورد چیه؟
- استاد! من چهار ماهه با شما در ارتباطم! روی IOT کار می کردم
- اوهوم حالا این IOT چی هست؟
- اینترنت اشیا استاد
- اوهوم خب الان میخوای چی کنی؟
- میخواستم در این موضوع هم با شما صحبت کنم
- این موضوع برای شما زود است برو یه چیزی بساز
و این جا بود که آب سردی به سرم ریخته شد ولی بعد یکی دیگر از اساتید وارد شد و دکتر عزیز از ایشان پرسیدند نظر شما چیست؟
ایشان هم افاضه فرمودند که بهتر یه یخچالی بسازه که در زمان اوج مصرف مصرف برقش بیاد پایان ولی در زمان کم باری دمای خود رو کاهش بده
من گفتم اونوقت چه ربطی داره به اینترنت اشیا؟
- خب یه ماژول هم بذار به شبکه هم وصل بشه
اینجا بود که آتش گرفتم و گفتم آقای دکتر من بعدا مزاحم میشم
عجب اساتیدی! بلا به دور :|