اوِ من
قسمت سوم
کانون، خانه امید او بود. مکانی
مناسب در زمانی مناسب تر. درست در زمانی که احساس میکرد که روحش یک آرام بخش میخواهد.
او کنج کتابخانه کانون را پیدا کرد. کنار پنجره و زیر نسیم ملایم می نشست و کتاب
میخواند. این رفتار او باعث جلب نظر مربیان شده بود. کم کم مربیان به او علاقه مند
شدند، برایش کتاب میخوانند. کتاب های خوب را به او معرفی میکردند. ولی بالاخره
زمانی رسید که این همه کتاب خواندن و ذهن خلاقش به او اعتماد به نفس داد و قصه
کتاب ها را عوض میکرد. و برای مربیان تعریف میکرد. به نظر او مشکلی نداشت که
"بز بز قندی" در آخر کار توسط گرگ خورده بشه! یا اینکه برایش سوال پیش
میآمد که چرا پیرزن اینهمه حیوان مفید که در شب بارانی به او پناه آورده بودند می
خواست رد کند. در حالی میتوانست از آنها استفاده کند و خانه خود را بزرگ تر کند.
این کار او اوایل برای مربیان کانون جذاب بود. و او را تشویق میکردند. ولی آخر
حوصله آنها هم سر رفت. من هم گاهی وقت ها حوصله ام سر میرفت و میگفتم " ول
کن بذار قصه مان را گوش کنیم" یا اینکه " به تو چه که چرا مادر بزرگ شنل
قرمزی که ناتوان بود نمی آمد با شنل قرمزی و خانوادهاش زندگی کند" و ....
باز او به همان کنج کتابخانه، کنار پنجره و زیر نسیم ملایم پناه برد. ولی اینبار برای کاهش این خیال بافی ها مربیان صلاح دیدند که در گارگاه های مختلف شرکت کند. کارگاه های نقاشی، سفالگری، کاردستی و نویسندگی. ما قبلا در بعضی از این کارگاه ها شرکت می کردیم. ولی به خاطر سن کم از آخری محروم بودیم، ولی او فرق می کرد.
او حالا فرصتی داشت که خیال بافی های خود را ثبت کند. ولی کارگاه هم موضوعات مشخص داشت. و باید در مورد موضوع مینوشت. و گاهی آدم هر چه هم بشیند رو یک موضوع فکر کند نمی تواند چیزی بنویسد. در اصل اصلا به اون موضوع فکر نمی کند. وقتی فکر آدم مشغول چیز دیگری است نمی تواند به موضوع دیگری فکر کند و درباره آن بنویسید. همین باعث شد که انتظاراتی که در مورد استعداد او داشتند کم کم نقش بر آب شود.
ولی آخر فرصت به او هم رسید.
ظهر گرم تابستان کویر و قطع بودن برق همه را بی حوصله می کند. و همه به فکر خلاصی از این وضعیت خواهند بود. مربی کارگاه هم حوصله تعیین موضوع را نداشت. و گفت " هر کی هر چی میخواد بنویسه". اکثرا خواستیم که هیچی ننویسیم. من خوابیدم روی میز، مربی هم با روزنامه خودش را باد میزد. ولی او رفت آخر کلاس و زیر یک پنجره نشست و شروع کرد به نوشتن
پایان قسمت سوم
ادامه دارد
به نظرم پاراگراف یکی مونده به آخری یه کم ضعیف کارشده...البته این فقط برداشت ذهن مشوش منه