او من 

قسمت اول

از بچگی می­شناختمش، فکر کنم باهم متولد شده بودیم. نمی­دانم! حتی از مادرم هم پرسیدم، او هم نمی­دانست. ولی از رفتارش از همان بچگی می­فهمیدم، که او از من کوچکتر نیست.

او هم مثل من از خانه کم بیرون می­آمد، نه که گوشه گیر باشد، نه. شاید مثل من تنبل بود. یا اینکه منتظر بود بقیه بیایند دنبالش. واقعا اگر دلیلش دومی باشد، خیلی پر توقع بوده است. و این پر توقعی را هنوز هم می­توان درونش پیدا کرد.

خیلی از بچگی او یادم نیست. در واقع از بچگی خودم چیزی در خاطرم نمانده. اما روز اول دبستان را خیلی خوب یادم هست. من و او باهم وارد کلاس شدیم. و من برای نشستن در ردیف اول با یکی همکلاسی ها گل آویز شدم ولی او ...

او با همه خوب بود. حتی بچه­های بزرگتر هم او را دوست داشتند. می توان گفت همه او را دوست داشتند. و همین باعث شده بود که من هم دوست داشته باشند. آخر ما همیشه با هم بودیم. نا سلامتی از بچگی با هم رفیق بودیم، از همان بدو تولد! البته من که یادم نیست. حتی مادرم هم نمی­دانست که ما باهم متولد شده­ایم یا نه. ولی از وقتی یادم می آید با هم بودیم، از همان بچگی، شاید هم از بدو تولد...


پایان قسمت اول

ادامه دارد