چند هفته ای بود که تو جمع خواهر برادری بحث یه مسافرت دسته جمعی بود. هر کسی یه پیشنهادی داشت. خودم با اینکه بیشتر تمایلم به عدم مسافرت بود ولی بازم دوست داشتم اگر قراراست مسافرت برویم مقصد مشهد باشد. ولی در نهایت تصمیم شد اردبیل...
یه دو سه روزی گشت و گذار تو اینترنت و صحبت با دوستان ایرانگرد نقشه سفر محیا شد و دوشنبه هفته قبل، صبح از خونه بیرون زدیم. صبحونه رو تو راه خوردیم تا اینکه نزدیک های اذان ظهر رسیدیم جمکران.

تو مسیر از قبل تعیین شده فقط قرار بود که در جمکران توقف کوتاهی داشته باشیم و در ادامه راه به زنجان برسیم. اقامه نماز ظهر و عصر و نماز های مستحبی مسجد و گذر زمان شکم های اطفال همراه را به صدا در آورد. با صحبت های بین برادری تصمیم بر این شد که وارد شهر قم شویم و ناهار را آنجا صرف کنیم. این زمانی بود که بایستی روابط خودم را نشون می دادم. سریع گوشی تلفنم را برداشتم و به دوستم که کارمند حرم حضرت معصومه است زنگ زدم. بنده خدا هم کلی خوشحال شد و گفت بیاید دفتر در خدمت باشیم. ما هم از خدا خواسته راه افتادیم به سمت حرم. بعد از پرس و جو، دفتر دوست گرامی را پیدا کردیم. موقع ورود بنده خدا که در انتظار دو سه نفر بود با دیدن 12 13 نفر کاملا شوکه شد. و به دادن آدرس یک رستوران خوب در حوالی حرم و مقداری نمک تبرکی بسنده کرد. هر چند بعد از رفتن بقیه بسته ویژه ای از بد و بیراه هم به بنده داد که چرا تعداد را همان اول کار نگفتم. زیارت حرم حضرت معصومه و بعد از آن صرف ناهار، کاری برای ماندن در قم باقی نمی گذاشت. پس به سمت زنجان حرکت کردیم. با طول کشیدن توقف کوتاه برنامه ریزی شده. مجبور شدیم شب را در سلطانیه در نزدیکی زنجان سر کنیم.
آدرس پرسیدن از دو کودک در خیابان های سلطانیه و برخورد با فارسی صحبت کردن با لهجه ترکی من رو به یاد دوران دانشجویی در همدان انداخت. البته تفاوت صحبت کردن زنجانی ها با همدانی ها از زمین تا آسمان است. ولی همان شباهت کم کافی بود تا مدتی برای همسفران با لهجه همدانی مخلوط با دیگر لهجه ها صحبت کنم.

سلطانیه به نظر شهر کوچکی می آمد که برای اقامت در چادر مناسب بود. طولی نکشید که چادر ها بر پا شد و خانم ها مشغول تهیه شام شدند. البته تهیه شام در کنار وظیفه اصلی خانم ها در سفر یعنی نق زدن انجام می شد.

طلوع آفتاب و خلوتی شهر بهترین موقع برای بازدید از گنبد سلطانیه بود. بزرگترین گنبد آجری جهان که از دوران ایلخانی به یادگار مانده است. البته این بنا در حال مرمت است و بودن داربست های فلزی در زیر گنبد از زیبایی آن کم کرده است. آنچه از ظاهر بنا و باقی مانده بناهای اطراف به نظر می رسد. گنبد سلطانیه در واقع امارتی حکومتی در وسط یک قلعه با برج و بارو بوده است. که بناها های اطراف تقریبا نابود شده اند. در بازدید از این بنا حتما بعد از بازدید از پایاب در زیر زمین. گنبد خانه در همکف و طبقه اول به طبقه دوم بروید. در طبقه دوم شما در قسمت بیرونی بنا قرار می گیرید که چشم انداز زیبایی در شهر سلطانیه و زمین های کشاورزی اطراف آن را به شما می دهد.حتما در بازدید به نقوش آجر ها دقت کنید که بعد از گذشت سالها هنوز زیبایی بخش دیوار های این بنا هست.

چشمه شاه بلاغی دومین جایی بود که در سلطانیه نظر ما رو به خودش جلب کرد. چشمه شاه بلاغی در راه اسدآباد زنجان واقع شده و دارای آب سرد و فراوانی هست. که در اطراف آن با درخت کاری و پارک سازی فضای خوبی برای گذران اوقات فراهم کرده است. یکی از استخر های این مجموعه پر از ماهی قرمز کوچک و بزرگ است که می توان لذت غذا دادن به ماهی ها را برای شما مهیا کند. البته به یاد داشته باشید که هیچ وقت ماهی های قرمز نوروزی خود را در مکان های طبیعی رها نکنید. این ماهی به علت نداشتن دشمن طبیعی در آبگیرها به سرعت تکثیر خواهند شد. و مثل آفت به جان اکوسیستم آبگیر خواهند افتاد.

سلطانیه مکان های تاریخی و دیدنی دیگری هم داشت که کمبود وقت باعث شد از آنها صرف نظر کرده به سمت زنجان حرکت کنیم.

نمی شود زنجان رفت و سراغ بازار و چاقوی زنجان نرفت. البته شروع سیر نزولی آفتاب و قار و قور شکم ما رو به سمت کبابی ها زنجان نیز روانه کرد. یک کبابی کوچک در حاشیه بازار، که با دیدن 12 13 نفر آدم گرسنه گل از گلش شکفت، با جا به جا کردن میز و صندلی و دک کردن دو تا از دوستانش، ما را توی کبابی جا داد. و بعد از آن سیخ های کباب بودند که از یک طرف اشکشان آتش را وقیح تر و از طرف دیگر بویشان شکممان را جریح تر می کرد. بعد از صرف ناهار باز هم وارد بازار سنتی زنجان شدیم، بازاری شبیه بقیه بازار های سنتی. سقف های گنبدی شکل آجری، مغازه هایی تقریبا هم اندازه و هم شکل و خنکای هر بنای قدیمی دیگر. این بار ورود ما به راسته میوه فروش ها بود. که بوی نم خاک به بقیه خصوصیاتی که گفتم اضافه می شد. میوه های تازه و در انواع مختلف جلوی هر دکانی چشم نوازی می کرد. در حدی که میخواستی فقط بایستی و نگاهشان کنی.

در کنار این راستا راهرو دیگری بود که آنجا راستای سیرابی شیردون فروش ها بود. مغازه هایی با یخچال یا سینی های بزرگ جلوی مغازه که پر شده بود از زبان و قلم گاو، مغز گوسفند و شش و شیردون هر دو. که توصیف دقیق آن را فاکتور می گیرم و از مراحل شستشو و غیره که در همان بازار انجام می شد و جزئیات دیگر صرف نظر می کنم. و تصورش بماند برای ذهن پویا و خلاق خودتان

ادامه دارد