۸ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

او من (قسمت ششم)

 او من

قسمت ششم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

او من (قسمت پنجم)

او من

قسمت پنجم

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

او من (قسمت چهارم)

او من

قسمت چهارم


ق.خ:

* تشکر از همه دوستانی که توی این چند وقت به من لطف داشتند و این نوشته سراسر اشکال رو خوندند و با نظراشون باعث دلگرمی من شدند.

** از همه دوستانی که تو این چند وقت منتظر ادامه داستان بودند ولی تنبلی و مشغله من باعث براورده نشدن انتظاراتشون شده بود عذر میخوام. اصلا انتظار نداشتم اینهمه دنبال کننده داشته باشه این داستان

*** اگر قسمت های قبل رو از خاطر بردید می تونید از لینک داستان در بالای صفحه به اونا دست یابید/

**** و من الله توفیق

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

او من (قسمت سوم)

اوِ من

قسمت سوم

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

او من (قسمت دوم)

او من 

قسمت دوم



* از نظراتی که دوستان نسبت به قسمت اول داشتند سپاسگذارم. همین نظرات باعث شد که تغییرات عمده ای در داستان بدهم. همچنین خواندن مجله " انشا و نویسندگی " هم بی تاثیر در پی بردن در مشکلات زیادی که در نوشتنم وجود دارد نبود. با نظرات خود کمک کنید این راه آغاز شده به سلامت طی بشود.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

او من قسمت اول

او من 

قسمت اول

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱
مصطفی فتاحی اردکانی

اوِ من (مقدمه)

از اونجایی که گفته بودم به زودی در اینجا داستان نصب می شود. امروز مقدمه داستان رو با ذکر چند نکته شروع می کنم.

1- نام داستان برگرفته از اثر فاخر "رضا امیرخانی"، "من او" است. باشد با تنه زدن به نام بزرگان تنه یمان بزرگ گردد.

2- نظر به اینکه این داستان به صورت اول شخص بیان میشود لازم به ذکر است که خوشبختانه اصلا و ابدا اتوبیوگرافی نمی باشد. ولی اینکه زندگی نویسنده بر روند داستان تاثیر گذار است، امری غیر قابل انکار می باشد.

3- نشر داستان با ذکر منبع بلامانع است.

4- در آخر از تمام زحماتی که خودم کشیدم تشکر می کنم و این اثر رو تقدیم می کنم به خودم

5- اینکه اینقدر زود دیر شد به خاطر آماده کردن چند قسمت از داستان بود که حداکثر به صورت هفتگی تقدیم می شود. اولین قسمت فردا

6- لینک داستان در قسمت فوقانی وبلاگ جهت دسترسی راحت تر به پست های داستانی می باشد.

7- نظر بدید طوری نشود که طوری بشود که بگویم هر که میخواند و نظر نمیدهد ......... است.

8- آخرش 4 شماره طول کشید. و من الله توفیق

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

بازداشت می شوم

هوا گرگ و میش بود. رفتن خورشید سردی هوا رو ملموس تر می کرد. رفتن خورشید باعث می شد مردم هم کم کم از خیابان های شهر همدان بروند. و این ما دانشجویان غریبه بودیم که پس از پایان آخرین کلاس توی خیابان های خلوت شهر به سمت خانه قدم میزدیم. صدای کوبیده شدن برف تازه باریده ما را وادار می کرد بیش تر از پیش معطل کنیم و تا جایی که ممکن است رسیدن به خانه را به تاخیر بی اندازیم. من و دو تا از دوستانم که از سرما یقه های پالتو خود را بالا آورده بودند لیوان های قهوه خودمان را روی میز کافی شاپ گذاشتیم و مثل همیشه برای لذت بردن از فضا خیابان ها در سکوت قدم به خیابان گذاشتیم. چند قدم پایان تر سربازی بود که از سرما داشت دستان خود راه ها می کرد. گاهی به حالشان غبطه می خورم اگر کمی احساس لطیف داشته باشند این اجبار چقدر لذت بخش است در همین اوصاف کم کم جلوی کیوسک پلیس رسیدیم. کیفم رو بالا آوردم تا شال گردنم را بردارم که ناگهان صدایی من رو به خود آورد

- آقا میشه با من تشریف بیارید

بالا آمدن سرم مصادف بود با دیدن چهره افسر پلیس که دقیقا روبروی من ایستاده بود. تنها چیزی که از صورت مات و مبهوت من برمی آمد خروج صوت 

-م م م م  من؟؟؟؟

بود. افسر پرسید:

- شما دانشجویید درسته؟

-بله!

- دانشجوی دانشگاه صنعتی هستید؟

- بله

- لطف کنید با من بیاید و چند تا سوال رو پاسخ بدید

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی