نوشتن آن متن کذایی چیزی نبود جز عمل دلخواه او. و مگر می­شود آدم کاری بر اساس میلش انجام دهد و آن کار نقص داشته باشد. فردای آن روز مربی کارگاه نویسندگی او را وسط بازیمان صدا زد. و گفت که به کتابخانه بیاید. با اینکه فقط او را صدا زده بود، من و هفت هشت نفر دیگر هم از شدت فضولی دنبالش به کتابخانه رفتیم. مربی با دیدن اینهمه آدم مدعی شد که مگر همه ما او هستیم. بعد هم سرمان داد کشید: "بروید بیرون حواسش را پرت می­کنید!"

 یکی از بچه ها که از همه ما جسورتر بود به مربی گفت:" خانم آخه ما تا الان ندیدم شما کسی رو دعوا کنید. خانم تو رو خدا بذارید ما هم باشیم ببینیم چه جوری می­زنیدش."

خانم مربی با تعجب گفت: " کی گفته من میخوام تنبیه اش کنم؟"

پسره گفت:"آخه وقتی میخوان یکی رو دعوا کنن از وسط بازی می­کشنش بیرون"

خانم مربی خنده­اش گرفت و گفت:" نه من قرار نیست کسی رو دعوا کنم. اصلا شماها هم همین گوشه بایستید ببینید من چکارش دارم، فقط سر و صدا نکنید."

من هم از حرف آن پسرک خنده ام گرفته بود. آخر خانم مربی از مهربان ترین مربی­های کانون بود. و از آن مهم تر اصلا توی کانون مربی ها کسی را دعوا نمی­کردند، چه برسد بخواهند بزنند. طفلک پسرک معلوم نبود در چه مدرسه­ای درس میخواند که حتی در تعطیلات تابستان هم به فکر تنبیه و دعوا بود.

ما همگی کنار کتابخانه صف کشیدیم. او هم آمد کنار من ایستاد. خانم مربی دو برگه سفید را روی میز گذاشت و برگه متنی که دیروز او نوشته بود هم بود. خانم مربی با دقت یکی از برگه ها را خط کشی کرد. وقتی سرش را بلند کرد. یک لحظه جا خورد. بین ما دنبال او می­گشت وقتی او را پیدا کرد گفت: " تو چرا رفتی آنجا؟؟.... بیا.... بیا بشین اینجا و این داستانی که دیروز نوشتی را توی این برگه پاک نویس کن، بعد هم یه نقاشی هم از آن بکش."

او که  آمده و کنار من ایستاده بود گفت :" چیکار کنم؟؟؟ خانم اجازه من نقاشیم خوب نیست میشه دوستم واسم نقاشی بکشه." بعد از حرفش منتظر خانم مربی نماند و دست من را گرفت و برد کنار میز. همه بچه ها هم دنبال ما راه افتادند. باز خانم مربی شاکی شد که " مگه بهتون نگفتم همون گوشه بمونید؟؟ فقط این دو نفر اینجا بشینند" بچه ها برگشتند و خانم مربی برگه ها را به ما داد. او همچنان نشسته بود و فقط خانم مربی را نگاه می کرد. ولی من شروع کردم به نقاشی کردن. خانم مربی باز از اول همه چیز را برای او توضیح داد. در حین توضیح متوجه من شد و گفت " تو داری چی میکشی؟"

-         نقاشی خانم!

-         نقاشی چی؟ مگه تو میدونی باید در مورد چی بکشی؟

-         ..... خانم ....اجازه.... ما .... همیشه..... اینو .... می کشیم......

-         نمیخواد بکشی.... بیا این نوشته دوستت رو بخون یه نقاشی در مورد این بکش. یه مزرعه گندم با یه خورشید

-         خانم مزرعه گندم چه شکلیه؟؟؟

این مکالمه من و خانم مربی اینقدر طول کشید که آخر خودش دست به قلم شد و نقاشی را کشید و به من گفت که چند تا کوه و درخت به آن اضافه کنم.

چند ماهی گذشت و ما اصلا نفهمیدیم که چرا آن روز خانم مربی به او گفت که نوشته اش را پاک نویس کند. تا اینکه یک روز در مدرسه خانم مربی و چند نفر دیگر را دیدیم. فردا صبح هم همه آنها دوباره آمده بودند. بعد مراسم صبحگاه مدیر مدرسه پشت میکروفن رفت و شروع کرد به سخنرانی:

" شما دانش آموزان باید از هر فرصتی برای پیشرفت خود استفاده کنید. اینکه آخر هفته تعطیل است به این معنی نیست که شما درس نخواندید. دانش آموز موفق دانش آموزی است که همیشه در حال درس خواندن هست. و از نمرات امتحانات نوبت اول مشخص شده است که از این نوع دانش آموز در مدرسه ما کم شده است....."

هیچ کس گوشش به حرف های مدیر نبود و هر کسی مشغول به کاری بود. کار که نه هر کسی یک شیطنتی می کرد که گاها مدیر را مجبور می کرد که میان سخنرانی اش به این و ان تذکر بدهد. ولی یک لحظه همه ساکت شدند. مدیر اسم او را چند بار تکرار کرد که جلوی صف بیاید. ولی انگار او اصلا حواسش نبود و داشت خودکار خود را داخل گوش نفر جلوی خود می کرد. من کاملا ترسیده بودم . آرام رو دوشش زدم و گفتم:" نکن... آقا مدیر داره میبینه." او که تازه حساب کار دستش آمده بود صاف ایستاد . مدیر دوباره اسمش را صدا زد و گفت بیاید جلو صف. من اینقدر نارحت بودم که قرار است او جلوی خانم مربی و آنهایی که همراهش بودند کتک بخورد. او آرام از صف جدا شد و درحالی که سرش را به زیر انداخته بود و با انگشتانش بازی می­ کرد. رفت جلو صف. آقای مدیر او را کنار خود کشید و پشت میکروفن اعلام کرد: " این یک نمونه از دانش آموز موفق است. که تابستان خود را به بطالت نگذرانده است" من معنی بطالت را نمی فهمیدم و هر چه بود لحن اقای مدیر اصلا به کسی که بخواهد او را تنبیه کند نمی خورد. بعد با حرف هایی که خانم مربی زد و جایزه ای که به او دادند معلوم شد. نوشته آن روز او در مسابقات کشوری رتبه اول را کسب کرده است. من هم خودم را شریک می دانستم . بالاخره نقاشی داستانش را من کشیده بودم تازه این ها بگذریم ما از همان بچگی باهم بودیم. شاید هم از بدو تولد. البته من که یادم نیست. حتی مادرم هم نمی­دانست که ما باهم متولد شده­ایم یا نه. ولی از وقتی یادم می آید با هم بودیم، از همان بچگی، شاید هم از بدو تولد...