آخرین قسمت سفرنامه سیستان و بلوچستان

شرمندگی زیاد بابت طولانی بودن و کیفیت پایین

بازار

در بازار و پاساژ گردی چابهار این رو باید مد نظر داشته باشیم که اگر قصد خرید داریم باید در چند مرحله این کار رو انجام بدیم. و نوروز اصلا وقت مناسبی برای خرید از این بازار نیست. در مرحله فقط باید بازار رو گشت و قیمت گرفت و باید سعی کنیم تمامی پاساژ ها بگردیم. و بعد از اون نسبت به قیمت هایی که گرفته شده اقدام به خرید کنیم. البته این نوع خرید اصلا باب میل من نیست، من دوست دارم فقط زمانی به بازار برم که چیزی لازم دارم و بعد اولین مغازه ای که جنس مورد نظر من رو داشت خریداری کنم و برگردم خونه. پس اگر شما هم مثل من می مونید و همراه با همراهانی به بازار چابهار رفتید مقدار زیادی صبر و حوصله هم با خودتون ببرید.


شب های چابهار

شب های چابهار بسیار باب شب نشینی هایی مثل شب نشینی های شب یلداست. در شب های این شهر دیگر از تیغ تیز آفتاب خبری نیست ولی همچنان دست نوازش گر نسیم خنکای دریا را برای شب زنده دارن چابهار همراه دارد. 


کنارک

برای بار دوم در این سفر به دعوت یکی از محلیان راهی کنارک شدیم. سبک پذیرایی بلوچ واقعا منحصر به فرد است. پس از ورود به منزل میزبان معمولا شما به اتاق میهمان راهنمایی میشید. و به محض ورود پذیرایی شروع خواهد شد. طبق روال همه جا ابتدا شربت و میوه است و سپس غذا ولی قبل شروع غذا و بعد از آن میزبان با آفتابه و لگن امکان شستن دستان در همان محل به شما خواهد داد. و نکته جالب این پذیرایی این است که میزبان تقریبا در هیچ کدام از مراحل پذیرایی خود در اتاق حضور ندارد. و فقط اسباب پذیرایی را فراهم می کند و از اتاق بیرون می رود.
در کنارک هم با غذایی محلی پذیرایی شدیم. یک نوع خورشت شبیه خورشت قیمه ولی با گوشت مرغ و در کنار اون ماهی. البته تاثیر پذیری فرهنگ بلوچی از فرهنگ هندی باعث تندی قابل توجه غذا ها شده بود. و ما هم برای فرار از تندی غذا به ماست پناه بردیم ولی ماست ها هم آنجا سرشار فلفل هستند.

یکی از رسوم جالب که تقریبا در تمام ایران وجود دارد. خواب بعد از ناهار است. که اگر شما چرت بعد از ناهار نداشته باشید. در دیدگاه میزبان نشان دهنده عدم رضایت شما از غذاخواهد بود. با اینکه نیازی به چرت نداشتم ولی جهت سپاسگزاری از میزبان به آغوش بالشت پناه بردم.


بعد از چرت کوتاه دریای عمان انتظار ما را می کشید.

من فقط یک بار دریای شمال آنهم در 4 یا 5 سالگی دیده ام ولی دریای جنوب را برای بار چندم مشاهده می کردم. و همیشه تمیزی دریا جنوب برایم لذت خاصی داشت. 

اولین چیزی که نظر من را در ساحل جلب کرد موتور سیکلت های زنگ زده و بدون چرخ عقبی بود که پایه های بتنی پهنی محکم شده بودند. این موتور ها وسیله بودند که به کمک آنها قایق های ماهیگیری از دریا به ساحل کشیده می شد. در کنار یکی از این موتور ها جسد بی جان یک سفره ماهی افتاده بود. تا به حال از این نزدیکی سفره ماهی ندیده بودم البته این سفره ماهی نسبت سفره ماهی هایی که تلویزیون نشون میده خیلی کوچکتر بود.

مرغ های دریایی زیادی هم در اطراف ما یا در حال استراحت بودند یا اینکه در ارتفاع پایینی پرواز می کردند. در این مورد باید بگم که مرغ های دریایی از آنچه در تصور من بود خیلی بزرگتر بودند.
قایق سواری روی دریا هم که هر چه از لذتش بگم کم گفتم.

برگشت به چابهار آخرین فرصت برای وداع با بازار بود. که همراهان گرامی در این اصل کوتاهی نکردند.


صبح فردا به سمت سرباز حرکت کردیم. و در راه و نزدیک رودخانه سرباز سری هم به مرکز نگه داری گاندو یا همان تمساح پوزه کوتاه ایرانی زدیم. شاید انتظارات من بیش حد باشد . ولی این مرکز اصلا شبیه مرکزی پرورش و نگهداری یک گونه در خطر انقراض نبود. دو قفس در وسط یک محیط خاکی که اطراف قفس ها با شن پوشیده شده بود. چند گاندو که برای فرار از گرما و بازدید کنندگان لا به لای نی های وسط دریاچه ها مصنوعی قفس ها که بی شباهات به مرداب نبود پنهان بودند. و بدتر از همه بازدیدکنندگانی بودند که با هر وسیله به زبان بسته ها حمله می کردند که تکانی بخوردند.


ظهر باز مهمان سفره یکی از مردم عزیز بلوچ بودیم. خانواده با تعداد زیادی فرزند که همگی در یک خانه به سبک خانه های قدیمی زندگی می کردند. میزبان امروز ما یک ویژگی جالب دیگر هم داشت وی از مولوی های اهل سنت و یکی از پسران او از ائمه جمعه شهر سرباز بود. شاید برایتان جالب باشد که برادران اهل سنت برای هر محله ای نماز جمعه را جدا برگزار می کنند. نکته جالب دیگر این خانواده این بود که تمامی فرزندان فقط درس دینی خوانده بودند و همگی مولوی بودند به غیر از دو فرزند آخر که به صورت آکادمیک تحصیل کرده بودند. و کاملا تاثیر تحصیلات آکادمیک در این دو فرزند قابل مشاهده بود.

ناهار مثل روز قبل یک غذای محلی بود با فلفل فروان که در پست بعدی حتما عکسی از این غذا منتشر خواهم کرد.

میزبان عزیز ما تسلط کافی بر زبان فارسی نداشت و بلوچی را با فارسی قاطی می کرد. و از بدو ورود ما به خانه او برای ما شعر خوانی بلوچی (به گمانم از شیر محمد) پخش کرد. آن هم نه به صورت صوتی بلکه ویدیویی....  خودش از دیدن و شنیدن این فیلم لذت فراوانی می برد. و اصرار زیادی داشت که برای ما تعریف کند که داستان شعر چیست. با سختی فراوان فهمیدیم که داستان یکی از قهرمانان بلوچ است.

در شهر سرباز با یک بازی محلی نیز آشنا شدم. بازی " بازاری". این بازی تقریبا ترکیبی از کبدی و فوتبال دستی است.بازیکنان به دوست مهاجم و مدافع تقسیم می شوند که مدافعان در مثل بازکنان فوتبال دستی فقط به جانبی حرکت می کنند. و مهاجمان بایستی از دست مدافعان فرار کرده و خود را به آخر زمین برسانند. و اگر مورد ضربه مدافع قرار بگیرند باید از زمین خارج شوند. بازی پر تحرکی بود.


سرباز تقریبا آخرین شهری بود که در استان سیستان و بلوچستان در آن متوقف شده بودیم و در آن به گشت و گذار پرداختیم بعد از سرباز به ایرانشهر رفته و شب را استراحت کردیم و به طرف بم حرکت کردیم.

بم

اولین چیزی که از بم در خاطر هر کسی میاد. ارگ بم هست . و ما هم برای دیدن این جاذبه گردشگری رفتیم. ولی متاسفانه اصلا جذب نشدم. بعد از تخریب ارگ بم در زلزله و باسازی می توان گفت که از ارگ چیزی نمانده بلکه ارگ جدید فقط یک دیوار زیباست که خرابی های زلزله را پشت آن قایم کرده اند. پس پیشنهاد می کنم اگر از ارگ بم تصویر زیبایی برای خود ساخته اید هرگز به دیدن این ارگ بم نروید.


و سر انجام برگشتن به کاشانه خود.

پ.ن: نوشتن این سفرنامه تقریبا 6 ماه طول کشید و بدیهی است که خیلی از اتفاقات و جزئیات از ذهنم پاک شده است.

پ.ن: خودم را مجبور کردم که این سفرنامه را تمام کنم. و از کیفیت پایین آن به شدت خجل هستم.

پ.ن: چند عکس از سفر آماده کرده ام که در پست بعدی منتشر خواهم کرد.
پ.ن: در وهله بعدی سعی می کنم داستان " اومن" که شروع کرده بودم را به اتمام برسانم.