توی اتاق، پشت میز کارم نشسته ام. اصلا دست و دلم به کار نمی رود. پلک های چشمم کاملا جیوه ای شده اند و قدرت بالایی میخواهد که بر مغناطیس بین دو پلک فائق بیایم. در ذهنم جزیره ای دور افتاده در وسط آبی دریا تصور می کنم که فقط به اندازه دو درخت نارگیل جا دارد، دو درخت نارگیلی که حد فاصل آنها با یک ننو پر شده، ننو زرد رنگ. و من! و من با یک پیراهن آستین کوتاه گل گلی و شلوارک شش جیب روی آن خوابیده ام. با اینکه برگ های درخت مانع آفتاب هستند ولی باز هم برای محکم کاری کلاه حصیری لبه داری را حائل صورت کرده ام. و آچنان بی وزنم که با نسیم خنکی که از دریا می آید ننو تاب می خورد

در همین افکارم که چشمانم بسته می شود و سرم می خورد روی کی برد الندتذدا دئندتذا




+تا فردا....