یه ضرب المثل هست که میگه " از ترس اعدام خودکشی کرد". این ضرب المثل شده حال من تو این روزا. شدم شبیه یه آدمی که توی هوای سرد پائیزی تو یه خیابون شلوغ قدم میزنه. دورش هم پره از آدم هایی که از سرمای هوا سرشون کشیدن تو گریان و بی توجه به بقیه فقط کف پیاده رو نگاه می کنن. تو همین حال دو تا آدم گردن کلفت با لباس ها مشکلی کنارش ظاهر میشن و آروم بهش میگن " لطفا با ما تشریف بیارید". تقلی و سر و صدای اون آدم کاری از پیش نمی بره جز اینکه برای چند لحظه جمعیت سیال پیاده رو می ایستند و به برده شدن اون فرد با ماشین سیاه نگاه می کنند.

حال من حال شبیه اون فرد نیست ولی نزدیکه و نزدیک تر میشه وقتی فرد رو میندازن تو یه سلولی که سقف گنبدی شکل بلندش فقط با یه لامپ 100 روشن شده. و تنها پنجره اش اونقدر کوچیکه هوای تازه بیرون به سختی میتونه بیاد داخل. و الان بیش تر یک ساله که هر روز صبح که باریکه های تور از پنجره به دیوار سلول می تابه انتظار میکشه در سلولش باز بشه و بگن چوبه دار منتظرته ولی ته دلش هم امید داره که چند نفر بیان و ازش عذرخواهی کنن که این مدت به هیچ دلیلی تو این سلول نگهش داشتند.


اللهم فک کل اسیر