چند صباحی است که بی خوابی شبانه یادی از این دوست قدیمی کرده است و برای عید دیدنی مهمان بنده شده.

سوغات این دوست عزیز که همه شما احتمالا با آن آشنایی دارید چیزی نیست جز افکار شبانه که اگر در طول روز به همین موضوعات فکر کنی هرگز به نتایج شب نخواهی رسید

دیشب در حین غلطش های متوالی ناگاه چشمم به تصویر حرم پیامبر (ص) افتاد و در این فکر فرو رفتم که من چند هفته پیش در همین مکان بوده ام اما از این سفر چه چیزی نصیب من شد که یاد حکایتی از سعدی افتادم که در آن فردی سر بر گریبان مقاربت فرو برده و در بحر مکاشفات مستغرق بود و در هنگام بازگشت از بحر از او پرسیدند سوغاتی ما کو ؟؟؟؟ که گفت در دامن برای دوستان گل جمع کرده بودم بوی گل چنان مستم کرد که دامنم از دست برفت و این احوال اکثر ماست در مسافرت های زیارتی با این تفاوت که به شدت مراقب هستیم که بوی گل مستمان نکند و در بحر به جای استغراق به صید ماهی می پردازیم مثلا در همین سفر به مدینه منوره هرکسی در بحری مشغول بود عده ای در بازار عده ای در ماشین های سواری ، عده ای در رفتار وهابیون و عده دیگر در اعمال مستحبی در مورد افراد اول که هدف از سفرشان معلوم بوده است روی صحبتم با گروه آخر که مذهبی هستند می باشد که بهتر نبود به جای جمع آوری توشه برای سفر آخرت درک میکردیم که در چه جایی هستیم و چه میکنیم و به جای اینکه سوغات از آن سرزمین جمع کنیم و مواظب باشیم که بوی گل مستمان نکند که مبادا سوغات از دستمان برود خود را به دست بحر میسپردیم و می گذاشتیم دریا برای ما تصمیم بگیرد که به طور حتم از سوغات هم بی نصیبمان نمی گذاشت....