ظهر که می شود. دلم دلش یاد هندوستان می کند. تکانم میدهد. که آی...... تا کی میخواهی بشینی پشت این لپ تاپ سیاه بی روحت بنشینی. برخیز؛ بلند شو و از این اتاق بی روح خارج شو. راست می گوید. اتاقی که اگر سقفش هم به رنگ چوب بود. می توانستم بگویم که زندانی مکعبی قهوه ای هستم. با هم سلولی هایی که هر کدام زندانی خویشند. و حتی میز های متصل بهم دور تا دور اتاق نمی تواند قفس های این 5 زندانی را بشکند.

ظهر که می شود تنم هم دلش یاد هندوستان می کند. فریاد می زند آی بلند شو از روی این صندلی های سخت. این صندلی هایی که فقط به شکل ظاهریشان می نازند. و آدم دلش از ارگونومی ارگونومی گفتنشان می گیرد. صندلی هایی که فقط ظاهرند و در وجودشان هیچ عشقی نیست.

ولی من شکم دلم را با کلوچه ای سیر می کنم تا دهانش مشغول شود. و بدنم را تکانی می دهم که در سرگیجه های خودش غرق شود. ولی خودم هم می دانم که خودم هم دلم برای چای سر ظهر و نشستن کنار گلدان ها تنگ شده. روی تخت حیاط نشستن «عزیزم گفتن و جانم شنفتن».

+ گاهی وقت ها پریشان گویی هم لذت های خودش را دارد