او من

قسمت ششم

از این به بعد بود که او سوگلی مدیر مدرسه شد. چپ و راست از وسط کلاس صدایش می زدند که برود دفتر. هر مسابقه ادبی بود باید شرکت می کرد. او هم از فرصت استفاده می کرد و از کلاس هایی که دوستشان نداشت فرار می کرد. کنج کتابخوانه را به کلاس زبان یا حرفه و فن ترجیح می داد. خب بهانه هم داشت، می رفت پیش مدیر و می گفت باید برای فلان مسابقه اطلاعات جمع کنم. خدا می داند که در این فرار از کلاس ها چقدر رمان خواند.

گاهی فکر می کنم اگر منم هم بودم اینقدر رمان می خواندم. گوشه ساکت کتابخانه، بدون نق زدن های پیاپی که " بچه این چیه دستت؟ درست تموم شده باز اینا رو گرفتی دستت؟ اگر همینجوری که این چرت و پرت ها رو میخونی درس میخوندی الان شاگرد اول بودی" ولی خودم هم خوب می دانم که اگر به من هم اجازه داده می شد که روزی دو ساعت فارغ از همه چیز یک گوشته ساکت بشینم و کتاب بخوانم به یک ربع نرسیده به آغوش گرم خواب پناه می بردم.

این کنج کتابخانه هم به او وفا نداشت. با آغاز سال تحصیلی جدید باز مدیر مدرسه بود که بچه ها را به درس خواندن تشویق می کرد. اما امسال با سال های قبل فرق می کرد. عصبانی بود، و خلاصه حرفش این بود که ما امکانات مدرسه را در اختیار دانش آموزان قرار می دهیم که اونا برای مدرسه افتخار کسب کنند نه اینکه امکانات را حیف و میل کنند. بعدا که با او هم صحبت شدم فهمیدم که سخنرانی مدیر مدرسه فقط و فقط یک مخاطب داشته و آن هم او، مدیر مدرسه که منتظر بوده او در تمامی مسابقات اول شود و اداره هم مدیر مدرسه را به خاطر پرورش چنین دانش آموزی تشویق کند. کاملا امیدش ناامید شده بود. او در چند مسابقه مقام کسب کرده بود و این ها اصلا برای اداره جهت تشویق مدیر کافی نبود. معلم هایی که او در کلاسشان غیبت می کرد هم نسبت به عملکرد مدیر شاکی بودند. اینگونه بود که آخرین سال او در این مدرسه به سختی گذشت و به خاطر هر غیبت یا نمره متوسط هم مورد مواخذه می شد. ولی او اصلا تغییری در رفتارش نشان نداد. او باز کتاب می خواند. و به بعضی از دروس هیچ علاقه ای نداشت.

امتحان ورودی تیزهوشان را به اصرار من ثبت نام کرد. ولی اطمینان داشتم که هیچ کدوم برای این امتحان تلاش نخواهیم کرد. او ترجیح می داد که به جای درس خواندن برای امتحان کتاب و شعر بخواند. یا به مسافرت برود. من هم که هیچ بگذریم.

دبیرستان شروع شده بود. و من و او مثل همیشه باهم بودیم آخر ما از همان بچگی باهم بودیم. شاید هم از بدو تولد. البته من که یادم نیست. حتی مادرم هم نمی دانست که ما باهم متولد شده ایم یا نه. ولی از وقتی یادم می آید با هم بودیم، از همان بچگی، شاید هم از بدو تولد...