1. سال اول دانشگاه-نمازظهر و عصر-مسجد: بین دو نماز حاج اعلام کرد که بعد از نماز عصر مراسم بدرقه کاروان کربلای دانشگاه است. تمام نماز عصر احساس خفگی داشتم. چیزی سخت گلویم میفشرد. من هم اسم نوشته بودم ولی نتیجه قرعه کشی چیزی نبود که من می خواستم. جلوی اتوبوس مثل بچه هایی که از پدر مادرشان خداحافظی می کنند اشک ریختم.......
2. سال آخر دانشگاه-دفتر نهاد: باز هم همان فشار بود. به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم. صدای دختری از قسمت خواهران می امد که داد میزد:"امام حسین طلبیده شما نمیطلبید". بازهم نتوانسته بودم بروم. همه چیز درست بود. یک دفعه نشد. کارمند نهاد رو به من و در جواب آن دختر گفت:"خب، خواهر من اگر امام حسین طلبیده بود، ما هیچ کاری نمی تونستیم بکنیم"..... همین کافی بود....اشک و آه
3. الحمدلله

+ همه عزیزانی که نظر لطف دارند و برای خوندن نوشتجات من وقت میذارند رو به اسم دعا خواهم کرد. هم اونایی که نظر میدن هم اونایی که چراغ خاموش میان