تازه از کافه
بیرون آمده ایم و تو هنوز بخار لیوان قهوه ات را فراموش نکردهای که میگویی: "اکبرآقا
توی این برف بستنی نمی چشبه؟"
چه بگویم؟ چیزی
هم نمیتوانم بگویم. با چشمانم دنبال مغازه یا هر جایی دیگر میگردم که بستنی
داشته باشند. ولی کل این خیابان را گاریهای لبو و باقالی داغ دست گرفتهاند. مرد
لبو فروشی که کنارش ایستاده ایم خطاب به من مگوید:" آقا لبو بدم
خدمتتون؟" بعد هم مشغول فرو کردن پول خردهای مشتری قبلی در جیب جلیقه اش می شود.
به او میگویم:" این اطراف بستی نمی فروشند؟" مرد لبو فروش سرش را بالا
میگیرد تا از زیر کلاهش خوب چهره مرا ببیند." آخه مرد حسابی تو این سرما کی
بستنی میخوره!! بیا... بیا کنار این چراغ گازی من شاید یخ خونت باز بشه و خون به
مغزت برسه". شاید اگر امشب نبود، مثلا دیشب بود. گاری و چراغ و لبوهاش رو تو
حلقش فرو میکردم. ولی امشب فرق می کند.اصلا اکبر قمر امشب مرد. از همین امشب دور
کل خلاف رو خط میکشم. فقط بهش میگم " دست درد نکنه مشتی" و دوباره نگاهم از پیاده رو
عریض کنارمان تا امتداد خیابان سنگفرش می چرخانم. دستت را میگیرم و دنبال خودم
می کشم. هنوز دو قدم از جلو گاری لبو فروش دور نشده ایم که مرد لبو فروش
میگه:" رفیق حالا اگه خیلی بستنی واجبی دو تا کوچه بالاتر دکون جعفر قناده.
اگه اون بستنی داشت که داشت و گرنه که ول معطلی"
نمیدونم چطور
تا کوچه قنادی پرواز کردم و تو هر قدمم محو قامت تو بودم. که چادر سفید گل گلیت
زیر نور ریسه های چراغ، رنگ عوض میکرد. جعفرقناد از رفقای قدیمم بود. وقتی رفتم
داخل مغازهاش کلی تحویلم گرفت.بهش گفتم:" بستنی میخوام"
-شما
جون بخواه اکبر آقا، اجالتا دست و بالم نیست. ولی صبر کنی اساعه برات راست ریستش
میکنم. اکبر آقا! به من ربطی نداره ولی چی زدی تو این گرما داغ کردی؟
- اکبر
قمر مرده جعفری. بستنی رو برای خانم میخوانم.
-پَع
اکبر قمر اومده تو سرما و یخ بندون برای ضعیفه بستنی بگیره. تازه آبجیمون رو خانم
صدا میکنه. خدایا مصبت رو شکر.
جعفر این را گفت
و توی پستوی دکانش گم شد. نمی دانی چقدر زیبا بودی لحظه ای که پشت شیشه قنادی
انتظارت را می دیدم. نگاهت در کوچه می چرخید. میدانم که دل نگرانی، مبادا نوچه هایم
سر برسند و تو را فراموش کنم. ولی عزیزترینم. دیگر تو برایم مهمترینی.
جعفر سر می رسد،
دو تا کاسه آورده. یکی پر از بستنی و دیگری چیزی شبیه شیره.
-اکبر
آقا روم به دیوار فقط همین بستنی داشتم. این رو بدید به همشیره. برا شما هم یه
کاسه شیره اوردم که با برف بزنی، حال کنی.
کاسه ها را از
جعفر میگیرم و پولش را میدهم. هر کاری میکنم نمیگیرد. از مغازه بیرون می آیم .
کاسه بستنی را به سمت تو میگیرم. میپرسی: "اون چیه آقا؟" کاسه شیره را
میگیرم جلوی صورتت." شیره..." هنوز کاسه را کامل نزدیک نیاوردهام که
حالت بد میشود. مینشینی رو زمین و عق میزنی. کاسه ها را زمین میگذارم و داد میزنم
که جعفر بیاید و ببردشان. بعد دست راستم را میگذارم زیر سرت و با دست چپم پاهایت
را می گیرم. بلندت می کنم و به طرف خیابان می روم. تکاپو میکنی که از دستم خلاص
شوی ولی تا الان هیچ کسی نتوانسته از دست اکبر قمر خلاصی بیابد.
در خیابان به
سمت خانه میروم. از خحالت سرخ شده ای.خجالت زده و آرام میگویی:" اکبر آقا
زشته. مردم میبینن" هنوز حرفت تمام نشده که داد میزنم:" زشت چیه
خانوم؟ بذار همه بدونن. اکبر قمر نوکر زنشه. حالا که بار شیشه هم داره دیگه
هیچی"
+ نوانگار-چالش رادیو بلاگی ها- آهنگ دوم
+ممنون از رادیو بلاگی ها که بهونه ای برامون جور میکنه که بنویسیم.
+آهنگ رو آخر متن پخش کنید و اکبر آقای ما رو تصور کنید که داره تو رقص برف. همراه خانمش به سمت افق می رود.
+شباهنگ و آسوکا رو دعوت می کنم برای نوشتن.