یه ربع و دو سال

قرن خیلیه. یعنی واقعا خیلی زیاده. و فکر کنم ربع قرن هم نباید کم باشه. حالا من دیگه کی هستم که یه ربع قرن به اضافه دو سال هست که زنده هستم.

یلدایی که گذشت، روز قبلش دقیقا یه ربع و دوسال شد که من نفس کشیده بودم .

هنوز هم دوست دارم یه سیاهه درست کنم از آرزوی های روز تولدم مثل همون هایی که چند سال پیش درست کردم. ارزوی های بزرگ و کوچیک که برآورده شدنش واقعا خوشحالم می کنه. مثل کتاب مندار منطقی که بهم دادن. یا اون لاک پشت کوچولو که اسمش راسپینا بود و عمرش به دنیا نبود.
راستی آدم چقدر با چیز های دم دستی می تونه خوشحال بشه.

متنی که تو ادامه مطلب آوردم. تایپ شده از روی برنامه "اقیانوس آرام 2" هست. این برنامه از شبکه 2 پخش میشه. و این متن نوشته شده توسط یه جانبازه که مهمون برنامه بود. جانبازی که دو تا پاش قطع شده بود و این متن رو تو 27 سالگی جانبازیش نوشته. 


۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

روش دوم

معمولا وقتی کارهای بسیاری سر آدم بریزد. آدم ها دو تا واکنش دارند.
1- با برنامه ریزی کارها را سر و سامان می دهند و بعد از گذر از یک برهه زمانی با فشردگی کاری به دوران عادی زندگی برمی گردند.

2- بعد از شدت گرفتن فشار کاری. بیخیال دنیا شده. دست رو دست می گذارند تا فشار از رو برود. حتی به قیمت از دست دادن موقعیت های عالی.

روش دوم روش خوبی نیست. من را نصیحت کنید که روش دوم رو پی نگیرم.
۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱
مصطفی فتاحی اردکانی

سیگار پشت سیگار

من تا قبل از وزود به دانشگاه لب به هیچ دودی نزدم. یعنی چنان پاستوریزه بودم که اگر مینی بوس دود زایی هم کنارم رد می شد. لب به دودش نمی زدم. ولی بودم، در جمع هایی که قلیون و سیگار برایشان چیز عجیبی نبود.
سال اول دانشگاه به واسطه تعارف دوستان با اسباب سرگرمی به نام قلیون آشنا شدم. که گاها تنها سرگرمی جمع های دانشجویی بود. و پس آن باز هم به تعارف دوستان با سیگار....
البته قلیون به واسطه مراحل آماده سازی همیشه و همه جا در دسترس نبود. ولی سیگار رفیقی بود که همیشه و همه جا کنار آدم می موند.
البته زمان رفاقت من با دود مدت زیادی طول نکشید. چون یک روز در راه بازگشت از دانشگاه در حال سیگار کشیدن بودیم که به خودم آمدم من! کسی که لب به دود نمی زد. در عرض یک هفته تقریبا روزی دو سه نخ سیگار کشیده بودم. از همون جا سیگار رو گذاشتم کنار و در تعارفات بعدی دوستان همیشه همراه می گفتم که الان نمیخوام. تو ترکم. دستت درست.......

چرا اینا رو اینجا گفتم؟

چون دیروز با خبر شدم یکی از دوستان ورزشکار که به شدت خوش هیکل و نیرومند بود گرفتار دام اعتیاد شده. که حتی قدرت بالا کشیدن دماغش را هم ندارد . آنهم به دلیل شب نشینی ها دوستانه با سرگرمی قلیون....

دوستان عزیز من، خوانندگان وبلاگ، نمی خواهم شما را نصیحت کنم که دنبال دود نروید. چون رطب خورده کی کند منع رطب. ولی اگر برای اینکه سرگرم باشید، جلوی رفقا کم نیاورید، چون همه میکشن منم میکشم و .... دنبال دود درفته اید. کم کم بذارید کنار
سرگرمی های باحال تری هم تو گوشی موبایل پیدا میشه. تو جمع سیگاری ها بگی من نمی کشم یا تو ترکم خیلی هم کلاس داره.
اگر هم می گی فشار زندگی خیلیه.... نمیشه بدون سیگار تحمل کردو باید بگم سیگار که بکشی از فشار زندگی کم نمیشه. یه کاری کن فشار کمتر بشه. نه اینکه فشار رو کمتر حس کنی
۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

می آد می آد فریدون یل...

جدیدا تو وبلاگ و توئیتر و قس علی هذا که میچرخی به کثرت پست هایی می بینی که برای مخاطب غایب عزیز نوشته شده...

خدایا یه حق همین وقت عزیز مقدمات حضور تمامی مخاطب های غائب را فراهم بفرما.
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

هستیم پای عهدی که بستیم

شاید خوش بین ترین افراد هم شش ماه پیش هیچ شانسی برایتان متصور نبود. و همه دل در گرو موفقیت رقیب بسته بودند. ولی ما بودیم پای عهدی که بستیم. در وقت عمل دیدیم که رقیب جا زد. و چشم کشور برای موفقیت در آسیا فقط به ساق های خسته پای شما جلب شد. شاید هم بودند کسانی که در هر قدم منتظر تسلیم شدن شما بودند. با هر تلو تلو خوردن جسم زخم دیده شما نیم خیز می شدند که از شادی به هوا بپرند ولی ما به شما اعتماد داشتیم و بودیم پای عهدی که با شما بستیم. و حالا که فقط 11 بازیکن بزرگسال و با تجربه داری هم پای عهدی که با تو بستیم هستیم. و به موفقیت تو ایمان داریم.
پرسپولیسی بوده و خواهم بود.
۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

قدم قدم

همیشه دوست دارم که در وقایع مهم حداقل حضور داشته باشم. که وقتی نشستم و برای نوه هام خاطره تعریف می کنم. بگم که آره باباجان منم اونجا بودم. حالا ارزش اون واقعه می تونه کم یا غیر قابل وصف باشه. مثلا اگه یه روز نوه ام اومد گفت بابا امروز رفتم ورزشگاه بهش بگم آباریکلا بابا. منم می رفتم. یادمه خدافظی مهدوی کیا بود. مهدوی کیا رو میشناسی بابایی؟ تازه من قهرمانی آسیا پرسپولیس هم تو آزادی بودم....


بگذریم بریم سراغ یه واقعه مهم تو تاریخ که اگر لایق باشم فردا برای شرکت در این واقعه عازم خارج کشور خواهم شد. و اون پیاده روی عظیم اربعین است. پیاده روی اربعین جدا از دیدگاه اعتقادی. از جنبه های دیگه هم میشه بهش نگاه کرد.
ساده ترینش همین حضور میلیونی مردمه. کمتر اتفاقی در جهان داریم که در چند سال متوالی اینقدر آدم رو جذب خودش کنه. دوستانی که قراره بگن این کار ایرانه بگم که از بالای 20 میلیون آدم حاضر در این همایش فقط حدود 2 میلیون نفر ایرانی هستند. پس تقریبا ایرانی ها هیچ هستند در مقابل عظمت پیاده روی اربعین. و حال با حالی خواهد بود حضور در این جمع.

دوم دلیل برای کسانی هست که اعتقاداتشون شبیه به منه. ما با حضور تو این مراسم داریم اقتدار شیعه رو نشون میدیم. و اگر کوتاهی کنیم. میشه قضیه "من اگر بشینم تو اگر بشینی چه کسی برخیزد. " حالا امسال هم فشار اقتصادی رو ماست. حضورمون باحالتره. قشنگ نشون میدیم که چقدر پای اعتقاداتمون وایسادیم. قبلا برای زیارت امام حسین (ع) دست قطع می کردن. حالا که فقط خسران مالیه.

یکی دیگه از جذابیت هاش ارتباط با مردم دیگر کشورهاست. از تجربه های سفر های خارجی همیشه ارتباطی که با مردم دیگه میگیرم برام جز شیرین ترین خاطرات بوده.


بالاخره اینکه ما فردا راهی هستیم. التماس کنید دعاتون کنم. التماس نکنید هم وبلاگ هایی رو که میخونم رو دعا خواهم کرد. سعی هم خواهم کرد وقایع اتفاقیه رو به سمع و نظر شما برسانم


و من الله توفیق

#حب_الحسین_یجمعنا

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱
مصطفی فتاحی اردکانی

نوانگار

تازه از کافه بیرون آمده­ ایم و تو هنوز بخار لیوان قهوه ­ات را فراموش نکرده­ای که میگویی: "اکبرآقا توی این برف بستنی نمی­ چشبه؟"

چه بگویم؟ چیزی هم نمی­توانم بگویم. با چشمانم دنبال مغازه یا هر جایی دیگر می­گردم که بستنی داشته باشند. ولی کل این خیابان را گاری­های لبو و باقالی داغ دست گرفته­اند. مرد لبو فروشی که کنارش ایستاده ­ایم خطاب به من مگوید:" آقا لبو بدم خدمتتون؟" بعد هم مشغول فرو کردن پول خردهای مشتری قبلی در جیب جلیقه­ اش می­ شود. به او می­گویم:" این اطراف بستی نمی­ فروشند؟" مرد لبو فروش سرش را بالا می­گیرد تا از زیر کلاهش خوب چهره مرا ببیند." آخه مرد حسابی تو این سرما کی بستنی میخوره!! بیا... بیا کنار این چراغ گازی من شاید یخ خونت باز بشه و خون به مغزت برسه". شاید اگر امشب نبود، مثلا دیشب بود. گاری و چراغ و لبو­هاش رو تو حلقش فرو می­کردم. ولی امشب فرق می کند.اصلا اکبر قمر امشب مرد. از همین امشب دور کل خلاف رو خط می­کشم. فقط بهش میگم " دست درد  نکنه مشتی" و دوباره نگاهم از پیاده ­رو­ عریض کنارمان تا امتداد خیابان سنگ­فرش می­ چرخانم. دستت را می­گیرم و دنبال خودم می­ کشم. هنوز دو قدم از جلو گاری لبو فروش دور نشده­ ایم که مرد لبو فروش میگه:" رفیق حالا اگه خیلی بستنی واجبی دو تا کوچه بالاتر دکون جعفر قناده. اگه اون بستنی داشت که داشت و گرنه که ول معطلی"

نمی­دونم چطور تا کوچه قنادی پرواز کردم و تو هر قدمم محو قامت تو بودم. که چادر سفید گل گلیت زیر نور ریسه­ های چراغ، رنگ عوض می­کرد. جعفرقناد از رفقای قدیمم بود. وقتی رفتم داخل مغازه­اش کلی تحویلم گرفت.بهش گفتم:" بستنی می­خوام"

-شما جون بخواه اکبر آقا، اجالتا دست و بالم نیست. ولی صبر کنی اساعه برات راست ریستش می­کنم. اکبر آقا! به من ربطی نداره ولی چی زدی تو این گرما داغ کردی؟

- اکبر قمر مرده جعفری. بستنی رو برای خانم میخوانم.

-پَع اکبر قمر اومده تو سرما و یخ بندون برای ضعیفه بستنی بگیره. تازه آبجیمون رو خانم صدا می­کنه. خدایا مصبت رو شکر.

جعفر این را گفت و توی پستوی دکانش گم شد. نمی­ دانی چقدر زیبا بودی لحظه ای که پشت شیشه قنادی انتظارت را می­ دیدم. نگاهت در کوچه می­ چرخید. می­دانم که دل نگرانی، مبادا نوچه­ هایم سر برسند و تو را فراموش کنم. ولی عزیزترینم. دیگر تو برایم مهم­ترینی.

جعفر سر می­ رسد، دو تا کاسه آورده. یکی پر از بستنی و دیگری چیزی شبیه شیره.

-اکبر آقا روم به دیوار فقط همین بستنی داشتم. این رو بدید به همشیره. برا شما هم یه کاسه شیره اوردم که با برف بزنی، حال کنی.

کاسه­ ها را از جعفر می­گیرم و پولش را می­دهم. هر کاری می­کنم نمی­گیرد. از مغازه بیرون می­ آیم . کاسه بستنی را به سمت تو می­گیرم. می­پرسی: "اون چیه آقا؟" کاسه شیره را می­گیرم جلوی صورتت." شیره..." هنوز کاسه را کامل نزدیک نیاورده­ام که حالت بد می­شود. مینشینی رو زمین و عق می­زنی. کاسه­ ها را زمین می­گذارم و داد می­زنم که جعفر بیاید و ببردشان. بعد دست راستم را میگذارم زیر سرت و با دست چپم پاهایت را می­ گیرم. بلندت می­ کنم و به طرف خیابان می ­روم. تکاپو می­کنی که از دستم خلاص شوی ولی تا الان هیچ کسی نتوانسته از دست اکبر قمر خلاصی بیابد.

در خیابان به سمت خانه می­روم. از خحالت سرخ شده­ ای.خجالت زده و آرام می­گویی:" اکبر آقا زشته. مردم می­بینن­" هنوز حرفت تمام نشده که داد می­زنم:" زشت چیه خانوم؟ بذار همه بدونن. اکبر قمر نوکر زنشه. حالا که بار شیشه هم داره دیگه هیچی"­


+ نوانگار-چالش رادیو بلاگی ها- آهنگ دوم

+ممنون از رادیو بلاگی ها که بهونه ای برامون جور میکنه که بنویسیم.

+آهنگ رو آخر متن پخش کنید و اکبر آقای ما رو تصور کنید که داره تو رقص برف. همراه خانمش به سمت افق می رود.
+شباهنگ و آسوکا رو دعوت می کنم برای نوشتن.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

یک‌سری اقلام را شب توی خواب... مابقی را روز روشن می‌خرد

1- خوشبختانه یا هر چیز بختانه توی محل کارم یه فروشگاه وجود داره که تقریبا اختصاصی کارمندهای همین جاست. توی این اوضاع قارش میش بازار گاها اتفاق های جالبی تو فروشگاه می افته. مثل خالی شدن یک دفعه ای قفسه رب! ولی یه چیزی که واقعا عجیب بود پوشک خریدن یکی از پرسنل بود. این بنده خدا نوزادی که نیاز به پوشک داشته باشه نداره. یعنی اصلا نوزاد نداره و از اون بالاتر معتقده کی تو این گرونی به بچه فکر می کنه.....

ازش که پرسیدیم تو چرا داری پوشک میخری... میگه کار از محکم کاری عیب نمی کنه معلوم نیست تا سه چهار سال دیگه پوشک چند میشه!!!!!!!!!!!


+امام جمعه اصفهان تو این هفته حرف جالبی زده:" دین برای این نیست که رب گوجه ارزان شود بلکه به ما می آموزد که احتکار نکنیم."


+عنوان از رضا احسان پور

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

ساعت ها رو به عقب برگردون- اگه فرصتی هنوزم مونده

و باز هم پاییز. بی شک پادشاه ها فصل هاست پاییز.

پیشتر ها دیدم رو نسبت به یلدا گفته بودم. و امسال تغییر ساعت در آستانه پاییز خیلی توجه ام را جلب کرد.

همیشه در انشاهای اول سال تحصیلی بعد موضوع تابستان خود را چگونه گذراندید. به این موضوع می رسیدیم که پاییز را توصیف کنید. و همیشه اینگونه می نوشتیم که با آمدن پاییز برگ های سبز درختان جای خود را به برگ های زردی می دهند که یکی یکی رو زمین می افتاد و باعث می شوند که هر روز صبح از زیر پای دانش آموزان آهنگ خش خش برگ ها به گوش برسد. در این فصل بعد از مهاجرت پرندگان خوش آواز فقط کلاغ ها در آسمان دیده می شوند. شب ها بلند تر می شود و هوا رو به سردی می رود.......

شاید در خیال ما بود که تا آخر شهریور برگ درختان سبز است و بلبل و قمری رو شاخ و برگش می خونن. و هوا هم گرمه ولی همین که پاییز شروع شد. زارت برگ درختا زرد میشه وکلاغ ها میریزن بیرون و هوا هم سرد میشه. ولی فقط به چیز این وسط هست که زارت اتفاق می افته اونم طولانی تر شدن شب ها.

ما ها معمولا طول شب رو زمانی از شب می دونیم توی اون فعالیت داریم که از غروب آفتاب شروع میشه و معمولا تا ساعت 12 شب طول می کشه. حالا اول پاییز که ساعت بر میگرده یه ساعت زود تر غروب میشه و ما هم که به صورت پیش فرض تا 12 بیداریم  پس شب ها مون از همون اول پاییز یه ساعت طولانی تر میشه.


پ.ن: حادثه اهواز واقعا دردناک بود. ولی توش یه نکته نظرم رو جلب کرد. اهوازیه و داعش رسما مسئولیت این ترور رو عهده گرفتند. منافقین هم گفتن آقا ما هم بودیم. جالبه اینقدر به نظرشون کار مهمی کردند که سر اینکه بگن ما بودیم دعواست.

پ.ن: به دوستان دانشجو عزیز میگم که شروع سال تحصیلی اولین شنبه بعد از حذف و اضافه است. اینقدر زود نرید دانشگاه....

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی

من قول می دم.....

من قول می دم اگر موضوعی رو نمی فهمم، مسخره نکنم.
من قول می دم اگر چیزی را دوست نداشتم به دوستداران آن خرده نگیرم.
من قول می دم اگر به چیزی اعتقاد ندارم، معتقدین به آن را مسخره نکنم.
من قول می دم کسی را به علایق خود مجبور نکنم.
اما...
اما اگر کسی اعتقادات من، علایق من و برداشت من را زیر سوال برد باید صبر آن را داشته باشد که نظر من را بشنود.

و همیشه سعی خواهم کرد که برای آن ها که دوست دارند "قبل از مسخره کردن راه رفتنم، با کفش هایم راه بروند،" کفشی داشته باشم
۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰
مصطفی فتاحی اردکانی